میبینم که دیگه حوصلهات رو ندارم!!!! حرف میزنی و من فکر میکنم چقدر فاصله دارم از همهٔ واژههای تو، از فکرت. چندشم میشود!!!نمیفهمی!!!
دیگر جوان نیستم... طول میکشد که درک کنی... همه چیز آنقدر فاصله دارد از حقیقت که دیگر دنبالش نمیروم. تسلیم میشوم و صبر میکنم زمان سپری شود. دیگر در نبودنت نمیمیرم،چون هیچ بودنی حقیقی نیست مثل حال خوب من. هر لحظه یک تصویر. چرا میگذرد؟ چرا نمیگذرد؟ و صحنهی آخر همیشه تکراریست. تصویر یک مرد، شات گان در دست که از سرش خون میجهد. مردی میمیرد... مرد من میمیرد... صحنهی آخر همیشه تکراریست.....