۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

مردِ من


میبینم که دیگه حوصله‌ات رو ندارم!!!! حرف میزنی‌ و من فکر میکنم چقدر فاصله دارم از همهٔ واژه‌های تو، از فکرت. چندشم میشود!!!نمی‌فهمی!!!
 دیگر جوان نیستم... طول می‌کشد که درک کنی‌... همه چیز آنقدر فاصله دارد از حقیقت که دیگر دنبالش نمی‌روم. تسلیم میشوم و صبر می‌کنم زمان سپری شود. دیگر در نبودنت نمی‌میرم،چون هیچ بودنی حقیقی‌ نیست مثل حال خوب من. هر لحظه یک تصویر. چرا می‌گذرد؟ چرا نمیگذرد؟ و صحنه‌ی آخر همیشه تکراریست. تصویر یک مرد، شات گان در دست که از سرش خون میجهد. مردی می‌میرد... مرد من می‌میرد... صحنه‌ی آخر همیشه تکراریست.....

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

نقطه سر خط


روزها و شبهای که تهی میگذارند. و تو می‌نویسی تکرار مکررات!!! خوشحالم که حداقل در این حس مشترکیم!!!

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

تراوشات مغزیِ جمعه شبِ من


ذهن عجب پیچیدست. کوندرا میگه انسان ۳ بعده، روح جسم و ذهن. همه چیز از ذهن شروع میشه. و همه چیزم به اون ختم میشه. وقتی‌ یاد نمیگیری با ذهنت اونجور که باهات بازی‌ میکنه بازی‌ کنی‌ خوب همیشه بازنده خواهی‌ بود... تعصّب، خود کوچک بینی‌، خود بزرگ بینی‌ و.... همه از ذهن نشأت میگیره. اما بعضی مسائل کنترل کنندست. حالا تو بیا تصور کن یک ذهن خام جلوته که می‌خوای بهش شکل بدی. و میای تو این ذهن یک مرزه گنده میذاری به نام مذهب. یه کم فراتر یک زیرمجموعه براش میسازی به نام تعصّب که البته این تعصّب خودش ۱۰۰۰ تا زیر مجموعه میسازه به صورت اتوماتیک. البته اینم بگم که تعصّب خودش میتونه مقولهٔ جدا گانهای باشه یعنی‌ میتونه در بازی‌ آدم ها، تعصّب باشه اما مذهب نباشه و جاش یه چیز دیگه باشه مثل ناسیونالیستی چون کلا تعصّب باید به یک چیز یا یک عقیده وابسته باشه که مفهوم پیدا کنه و در هر صورت همهٔ اینها رو گفتم که بگم. چقدر سخته که بدونی داری تو یک جامعهٔ مریض با ذهن‌های کوچیک به اندازهٔ فندق زندگی‌ میکنی‌ و سخت تر اینکه بدونی خودت جزوی از اونهایی....
خیلی‌ بی‌ ربط. فردا تجمع نازیهاست ، قراره ۱۰۰۰ نفر از سراسر آلمان بیان. و در کنارش ۱۴۰۰۰ نفرم از مخالفشون قرار بیان!!! جالبیش اینجاست که پدر و مادر‌های همین مخالفین محترم زمانی‌ خودشون جزو ارتش نازی‌ها بودن!!! 

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه